کدخبر: 2824 | پنج شنبه ۳ آذر ۱۴۰۱

بسیجیانی که کسب و کارشان محبت است و خدمت/ از تعمیر رایگان اسباب خانه تا هزار و یک کار دیگر

بسیجیانی که کسب و کارشان محبت است و خدمت/ از تعمیر رایگان اسباب خانه تا هزار و یک کار دیگر

 کنار دیوار فروریخته و در زنگار گرفته خانه بی‌بی قرار داشتیم. بی‌بی برایم یک اسم بود و تجسم خیال، از همان مادربزرگ‌های خمیده و گوژپشت با یک لب نه! هزار لب خنده و امیدواری که از سر و صورت چین‌خورده‌اش می‌ریخت.

صورت بی‌بی در خیالم طوماری بود از چین و چروک‌های سال‌های سخت و پرزحمت و صدالبته بی‌کسی، طوماری که اگر پای درد دلش بنشینی می‌شود قصه هزار و یک شب. هنوز بغل به بغل دیوار نم خورده بودم و در فکر قصه هزار و یک شب که همان در زنگار گرفته باز شد و خیالم برآورده شد.

بی‌بی با صورتی از جنس نور، دامنی با عطر یاس و کمر تا شده زیر خلواری از مشکلات، بی آنکه سوال و جوابی کند پذیرای من شد؛ آخر بضاعتش سینی رنگ و رو رفته و غُر شده بود و چند حبه قند خاک گرفته و چای سر رفته از استکان کمر باریک سال‌های دور.

سفره بضاعتش را روبرویم باز کرد و شانه به شانه‌ام نشست، پهلوی راستم هرم گرمای علاءالدین را داشتم و سمت چپم نبض به شماره افتاده بی‌بی که از میان پوست چین و واچین و ورقی از گوشت خوب به گوشم می‌رسید.

تا خواستم لب باز کنم و حرفی بزنم و سکوت چشمانش را بشکنم، چشمم به سقف فروریخته کنج اتاق سه در چهار افتاد و قابلمه روحی که درست زیر سقف صدتکه شده جشن باران می‌گرفت، راستش هنوز غم زندگی زیر باران گاه و بی‌گاه را هضم نکرده بودم که پنجره نایلونی بیخ دیوار مات و مهبوتم کرد.

زیاد شنیده بودم پنجره نایلونی اما به چشم ندیده بودم؛ پنجره‌ای که به جای UVPC و ابزارهای امروزی با نایلونی عین جگر زلیخا شیشه شده بود و از درز و دورزش تا دلت بخواهد نسیم پاییزی می‌وزید و با همان صدای باران گاه و بی‌گاه مهمان ناخوانده بی‌بی می‌شدند.

بیایید از علاءالدین و سقف به استخوان رسیده و نسیم پاییز صدرنگ بگذریم تا از یخچال کوتاه‌قامتی که درش مثل کمد پر لباس، وسط به اصطلاح آشپزخانه خانه بی‌بی رها شده بود و بیشتر از سرما؛ گرما حواله می‌داد بگویم.

عقربه‌ها دنبال هم می‌دویدند و غم اسباب زندگی زهوار دررفته و خانه نقلی مخروبه بی‌بی ته چشمانم جاخوش کرده و نای گفت‌وشنود را گرفته بود که یاد قرارمان افتادم، قراری که به تاخیر افتاده بود.

مشق عشق بسیجی‌ها

صدای رسای مادرجان و بی‌بی‌جان شنیدنم و از میان رخت‌شورخانه دلم بذر امید جوانه زد و به شکوفه نشست، انگاری قراری که به تاخیر افتاده بود تعبیر شد. جمعی از لشکر مخلص خدا یالله‌کنان وارد شدند و بدون معطلی دست به کار، جوانی ۱۹، ۲۰ شاید هم ۱۸ ساله دست به دامن پنجره نایلونی شد و دیگری که جای پدرم بود یخچال بی‌بی را صفا داد.

چنان سریع‌السیر کار می‌کردند که منِ خبرنگار از نوشتن مشق عشقشان جا می‌ماندم، دمی خیره به یخچال‌ساز چیره‌دست می‌شدم و لحظه‌ای هم مات مرمت سقف شکاف‌خورده، این طرف‌‌تر هم بخاری و دودکش‌های قد و نیم قد را می‌دیدم که منزل مبارکی خانه بی‌بی شده بودند.

قرار بود مهر و مهرورزی را به تصویر بکشم و دفتر سیاه کنم، اما قلمم خجل‌زده این همه نوع‌دوستی شد و پس و پیش یاریگرم بود. راستش میان شوق خدمت به خلق خدا و روحیه مثال‌زدنی لشکر مخلص خدا غوطه‌ور بودم که صدایی به گرمای صدای پدرانه برای من و لحنی پسرانه برای بی‌بی گفت «تمام شد».

راست می‌گفت خانه بی‌بی صفا گرفته بود و خبری از جشن باران و نسیم نبود؛ پنجره نایلونی حالا شیشه شده و باران از پشت شیشه مهربانی باریدن گرفته بود و علاءالدین زهوار دررفته به بخاری بدل و یخچال و آشپزخانه نونوار شده بود.

بسیجی‌ها با همان صفای دل که آمدند بار و بنه بستند و رفتند، انگاری در این غوغاکده نیت‌های خاص و مکتب بسیج، قدر یک عکس و دیدن شفقت هم نصیب من شد، تا کنج طاقچه دل، بی‌کلام و بی‌صدا مشق عشق کنم و قلم بزنم.

بسیجیان، بازیگران سکانس زنده مهرورزی

هنوز در گیرودار خانه بی‌بی و همت بسیجیان پایگاه شهدای علی‌آباد بودم که فراخوانده شدم به بزم دیگری؛ لاجرم مادربزرگ گوژپشت را به خدای مهربانی‌ها سپردم و هم‌قدم بسیجیان محله را گز کردم.

دوباره قرار جدید و جلوه‌ای از خدمت در برابر دیدگانم جان گرفت، این بار مقصد نوع‌دوستی خانه ابوالفضل بود، ابوالفضل پنج ساله‌ای که به دستان پینه‌‌بسته مادر و دیدار ماه به ماه پدری گرفتار افیون خو گرفته بود.

مهمان خانه‌ای با اسباب ناچیز و قدیمی شدیم و من باز هم دست به قلم تا تغییر را خوراک کاغذ کنم، می‌دانید که بسیجیان از دل همین مردم معمولی برخاستند و افزون بر یخچال‌سازی و معماری، پیشه محبت دارند و بازیگران سکانس زنده مهرورزی هستند.

بازیگران داستان کهن بسیج؛ این بار سوروسات زندگی ساده اما بدون مشکل را پیشکش نگاه ابوالفضل کردند و زیلوی صدتکه شده را با فرشی آبرومند عوض و بعد هم اجاق گاز سه شعله قدیمی را تعمیر کردند.

هنوز کار خانه ابوالفضل و مادرش تمام نشده بود که عده‌ای دیگر از همان آدم‌های ناب روزگار با یک بغل مواد غذایی و مایحتاج روزانه وارد شدند و برق شادی را در چشمان طفل پنج ساله کاشتند.

گویی روش و منش‌شان ریشه در توصیه‌های پیر جماران دارد و  تسلیم فصل‌الخطاب آقا هستند؛ رسم و پیشه‌ای که هرگز فراموش نمی‌شود، اصلا انگاری آب و گلشان را با بسیج سرشتند و با افتخار سربند بسیج را به سر می‌بندند.

دست خدا، از دفاع تا خدمت

باز هم قصه گفتنی و شنیدنی دارند؛ دست خدا که باشی تا دنیا دنیاست حرف برای گفتن داری از خدمت بگیر تا دفاع.

و اما نیت بعدی خانه حاج حسین بود، پیرمردی زمین‌گیر و بدون اولاد که دلش را به گرمای نفس بسیجیان خوش کرده و تا دلت بخواهد فرزند مخلص پیدا کرده است.

خانه حاج حسین را پیش از این‌ها سر و سامان دادند و مقصود حضورشان سرکشی بود و تر و خشک کردن حاجی؛ آخر صبح تا شب چشم به در می‌نشیند تا صدای یکی از بسیجیان محله را بشنود و گُل لبخند کنج لبش خانه کند.

باز هم من و دفترچه خبرنگاری و سمبلی از یاریگری، دوباره دست به قلم شدم تا داستان پروانه شدن را خط به خط بنویسم و ردی از گروه جهادی پایگاه بسیج شهدای علی‌آباد به جای بگذارم.

خط اول شد داستان باباجان گفتن احمدآقا؛ مرد میانسال و پا به کاری که از هیچ خدمتی دریغ ندارد. خط دوم خلاصه می‌شود در داروهای ریز و درشت حاجی که به واسطه آقامجید با وسواس تمام داده می‌شد و اما خط سوم رازی باشد بین حاجی و خدای بسیجیان.

شور و شوق پروانه شدن و ربودن گوی سبقت بین لشکر مخلص خدا موج می‌زند، باید باشی و ببینی، باید شانه به شانه‌شان از این خانه تا آن خانه را گز کنی و کسب و کار محبت بیاموزی.

بسیجی شانه به شانه مردم

آنچه خواندید، روایت مهر و مهرورزی متخصصان و بسیجیان پایگاه شهدای علی‌آباد همدان است، روایتی که رایگان جان می‌گیرد در نقاط محروم. این افراد هر چه در توان دارند دریغ نمی‌کنند اصلا بنای کارشان کمک است و بس، از تعمیرات لوازم خانگی گرفته تا تعمیرات خانه و خدمات دیگر.

حسین شکری جانشین فرمانده پایگاه شهدای علی‌آباد در این باره می‌گوید: «اعضای پایگاه با همفکری هم تصمیم گرفتند دست خدا باشند و جویای احوالات محرومان، در این راه گاهی ایزوگام، برق‌کشی، لوله‌کشی و گازکشی می‌کنند گاهی هم کمک‌شان در تعمیرات اسباب و وسایل خانه خلاصه می‌شود.

اگر سخن کوتاه کنم باید بگویم در راستای محرومیت‌زدایی قدم برمی‌دارند، رنگ آمیزی و گچ‌کاری خانه‌ها را انجام می‌دهند و بعضی از مواقع دلجویی از فقرا.

الحق پای کار هستند و پای خیرین را هم به بساط خدمت‌رسانی باز کردند تا جایی که هزینه لوازم و ابزار مورد نیاز یا توسط خیرین و یا بسیجیان تامین می‌شود، در موارد ضروری هم گلریزان در پایگاه برگزار و هزینه خدمت‌رسانی به اندازه چشم بر هم زدنی جور می‌شود.

در مجموع هدف برداشتن باری از دوش مردم به ویژه در مناطق کم‌برخوردار و محروم است، کار بسیج و بسیجی همین است. بسیج از مردم تشکیل شده و همیشه کنار مردم بوده و هست، چه در بحث دفاع که جان بر کف مایه می‌گذارد و چه محرومیت‌زدایی که چهره محرومیت را پاک می‌کند.»


نظرات بازدیدکنندگان

*
*
*
کد امنیتی